اثری از:
تهیه کننده:
پایگاه خبری - تحلیلی «موسیقی ما»
تصویر:
غزل معبودی
تدوین:
گفت و گو:
کودکی
یادم میآید از دو سالگی که به شمال سفر میکردیم، من همواره برای خودم به عنوان سوغاتی گوش ماهی میآوردم و آنها را در شیشههای خالی میریختم، درش را میبستم و از صدایی که تولید میشد، لذت میبردم. از همان زمان، وقتی برایم موسیقی پخش میکردند واکنشهای متفاوتی نشان میدادم. بعد که بزرگتر شدم و یاد گرفتم با وسایل الکترونیکی کار کنم، موسیقی را از یک ضبط برای خودم پخش و خودم چیزهایی مینواختم و با ضبط دیگری رکورد میکردم. بعد که آنها را میشنیدم، کیف میکردم. شاید همهی اینها بود که پدرم متوجهی علاقهی من به موسیقی شد، ایشان خودش نوازندهی سنتور و از شاگردان استاد پایور بودند. اولین معلم من ایشان هستند و سنتور را به من تعلیم دادند. من اجازه نداشتم که به مضرابها یا سنتورِ او دست بزنم؛ اما زمانی که به اداره میرفت (او کارمند وزارت ارشاد بود) سراغِ سازش میرفتم و مینواختم. یکبار پدرم وقتی از سرکار به خانه بازمیگردد، صدای سنتور من را میشنود و به مادرم میگوید: «این بردیاست که دارد ساز میزند؟» و وقتی مادرم تایید میکند، با نگاهی جدیتر روی موسیقی ما کار کردم.
خانهای که من در آن بزرگ شدم، یک خانهی سه طبقه بود که در طبقهی بالایش خانوادهی آقای دهقانیار زندگی میکردند و «بهرام» - پسرخالهام- اهلِ موسیقی بود، در طبقهی وسط «کیوان» بود که او هم موسیقی کار میکرد و ما هم در طبقهی اول آن زندگی میکردیم. بهرام و کیوان چند سالی از من بزرگتر بودند، اما موسیقی همیشه در این خانه جریان داشت.
من دلم میخواست پیانو یاد بگیرم و پدرم اصرار داشت که ویولون بنوازم. یادم میآید کلی به این خاطر گریه کردم تا اینکه سالها بعد که ویلن نوازِ تقریبا خوبی شده بودم، در اتاقم مشغول تمرینِ رومنس فاماژور بتهوون بودم، وقتی از اتاق بیرون آمدم، دیدم پدرم که مردی بسیار جدی و کاریزماتیکی بود، دارد گریه میکند. پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده است؟» گفت به خاطر همین روز بود که میگفتم ویولون بزن. شاید همان انگیزهای شد که ویولن را جدیتر بگیرم.
اولین اجرا
من خیلی کودک بودم که در رادیو شروع به نواختن سنتور کردم، آقای نوذری همانجا من را دیدند و برای اجرا در برنامهی «صبح جمعه با شما» دعوت کردند. برنامه روزهای سهشنبه ضبط میشد و جمعهها پخش، یادم میآید در استودیو که باز شد، تعداد زیادی خانم به عنوان تماشاگر نشستهاند. در آن سن و سال به نظرم آمد که صد هزار نفر نشستهاند، به اندازهای هول شده بودم که احساس میکردم هر لحظه ممکن است قالب تهی کنم. آقای نوذری از من پرسیدند: «اثر چه کسی را میخواهی بنوازی؟» من که هول شده بودم به جای آنکه بگویم پدرم از تکنیکهای مختلف سنتور استفاده کرده است، گفتم پدرم یک سری قطعات را سر هم کرده است و ایشان هم دست گرفت. به هر حال آن برنامه را اجرا کردم و روزی که قرار بود از رادیو پخش شود، از یک ساعت قبلتر نشسته بودم پای رادیو و فکر میکردم دیگر مشهور شدهام و از در خانه که بیرون بروم، همه با انگشت نشانم خواهند داد. خب عوالم 7-6 سالگی بود.
هنرستان موسیقی
وقتی وارد هنرستان شدم با ارکستر جوانان تهران به رهبری آقای وحیدی آذر مینواختم و در اجرای قطعهی چهار فصل ویوالدی به عنوان سولیست ویولون بودم. ما یک اجرا هم در شیراز داشتیم که شبِ قبلش خانهی دوستم ماندم و وقتی به سالن رسیدم، به آقای وحیدی آذر گفتم که من نتهایم را نیاوردهام. دیگر هیچ کاری نمیشد کرد، قرار شد از روی نت آقای وحیدی آذر بنوازم و به همین خاطر در بخش زیادی از کنسرت پشتام به جمعیت بود؛ اما کنسرت به خوبی و خوشی تمام شد.
من از همان آغاز دورانِ هنرستان، در ارکستر هنرستان به عنوان سولیست مینواختم و هنوز درسام را تمام نکرده بودم که به عنوان نوازنده در صدا و سیما مشغول فعالیت شدم و آهنگسازی هم میکردم و برخی از ملودیهای قدیمی را برای ارکسترهای بزرگ تنظیم؛ در آن زمان دکتر ریاحی در بخش موسیقی صدا و سیما مسوؤلیت داشتند و انجمنی به نامِ «آهنگسازان جوان» وجود داشت. ایشان به کار جوانان بهای بسیاری میدادند و یکبار در جلسهای که با رییس سازمان صدا و سیما داشتیم، کار من را به عنوان جوانترین آهنگساز پخش کردند.
فعالیت در حوزهی موسیقی پاپ
از سالِ 78-77 شروع به ساخت موسیقی فیلم کردم. اول فیلمهای کوتاه و موسیقی برای تیزر مینوشتم. مثلا موسیقی اولین تیزرهای «فرش شفقی تبریز» برای من بود. در این چند دههای که در زمینهی موسیقی فعالیت داشتهام، در تمامی حوزهها کار کردم. مثلا مدتها با خوانندگانِ نسلِ اول موسیقی پاپ همکاری داشتم و در آثار و کنسرتهایشان مینواختم. آن زمان مثل حالا میرفتیم استودیو و خیلی هم نمیدانستیم که قرار است چه کسی آن را بخواند؟ در آن زمان چند قطعهی پاپ هم تنظیم کردم (مثلا برای خشایار اعتمادی) و چند قطعه هم ساختم، منتها تا به حال شش و هشت نساختم و همه هم میگفتند بردیا بلد نیست شش و هشت کار کند.
حالا که بیشتر به عنوان رهبرِ ارکستر و نوازندهی موسیقی کلاسیک فعالیت میکنم، آن دوران را کتمان نمیکنم؛ منتها سعی کردم در هر ژانری در بهترین سطح کار کنم. علاوه بر آن نخواستم در جریانی وارد شوم و بمانم، بلکه آن چیزی که لازم است بگیرم و بیرون بیایم؛ چون فکر میکنم آدم اگر خودش را در یک سطح نگاه دارد در مرداب افتاده است.
آموزشهای بینالمللی
بعد از سربازی ازدواج کردم و با همسرم (افروز) از ایران رفتیم تا در دانشگاه کلن آلمان موسیقی بخوانیم. مدتی بعد بار دیگر به ایران برگشتیم و من دوباره فعالیتهایم در ارکسترهای مختلف (ارکستر سمفونیک تهران، ارکستر فیلارمونی تهران و ارکستر شهرداری و ....) آغاز شد و همزمان موسیقی فیلم نیز میساختم که نتیجهی آن حدود 40 فیلم و سریال تاکنون شده است. اما اجرا همراه با ارکستر دیوان یکی از نقاطِ عطفِ زندگی موسیقایی من است.
نوازنده یا رهبرِ ارکستر
من عاشق نوازندگی و سازم هست؛ چون با ساز «ویلن» بزرگ شدم؛ نوازندگی را شاید گاهی بیشتر دوست دارم چون میتوانم با آن هر چیزی که در وجودم هست را بدون اینکه به کسی مطرح کنم یا با کسی حرف بزنم، بیان کنم؛ در رهبری باید تمام چیزهایی که در ذهنت هست را با نوازندگان در میان بگذاری تا آن صدایی که میخواهی از آنان بشنوی. نوازندگی جیزی است که از نفس خودم برمیآید، پیاده کردنِ احساس روی یک اثری که برای آهنگساز دیگری است و تو آن را مینوازی، بسیار سختتر است، باید بتوانی اول آن را در یک سطحِ استاندارد پیاده کنی و سپس احساسِ خودت را در آن دخیل کنی. من هیچزمانی با ویولون بداههنوازی نکردم. یکی از چیزهایی که شب عید دعا کردم این بود که امسال بتوانم با سازم تمرینِ بسیاری کنم. البته تا زمانی روزی چهار پنج ساعت تمرین داشتم؛ اما حالا کوران زندگی به همراه رهبری و آهنگسازی کمی مانع از این کار میشود؛ هر چند هر روز باید دست به ساز شوم. به عنوانِ یک نوازنده موقعیتی که حالا دارم را بسیار دوست دارم. اینکه در ارکسترهای بینالمللی و همراه با رهبران و نوازندگانِ بزرگ جهان ساز میزنم برایم خوشایندتر از آن است که با سمفونی 25 موتسارت را در اینجا اجرا و رهبری کنم.
همکاری با ارکستر دیوان
دوست بسیار عزیز و هنرمندم (لعیا اعتمادی) یک سال قبل از اینکه من وارد ارکستر دیوان شوم، با این ارکستر همکاری داشت و قطعهای از من را به «بارن بویم» نشان داد؛ خب این را دیگر همه میدانند که ایشان نفر اول دنیا در موسیقی کلاسیک است. بویم اثر را شنید و من مقابلش امتحان حضوری دادم و ایشان به من بورسیهی رهبری و نوازندگی و سپس گواهینامه از اپرای برلین دادند. بعد از بورسیهی اول دوباره بورسیه شدم و در این دوران با بسیاری از بزرگان موسیقی کار کردم و همچنان این همکاری ادامه دارد. من و دیگر نوازندگانِ این ارکستر روزی 8 ساعت تمرین میکنیم (بدون تعطیلی) و این شانس بزرگ من بوده است که کنارِ کسانی ساز زدهام که همهشان شمارهی یک دنیا هستند؛ برای مثال در 2009 در فستیوالی ساز زدم که بزرگترین سولیستهای جهان در آن بودند.
اخلاق در نوازندگی
من در همکاری با نوازندگانِ بزرگ بیش از هر چیزی اخلاق یاد گرفتم. اتفاقی که در موسیقیدانان ما کمتر دیده میشود. نوازندگانِ ما بیشترشان «شومن» شدهاند. داشتم نوازندگی تار فرهنگ شریف و جلیل شهناز و کمانچهنوازی بهاری و اصلا چرا راه دور برویم، «اردشیر کامکار» را میدیدم و متوجه شدم زمانی که چشمانتان را میبندید تا زمانی که آن را باز میکنید، هیچ فرقی در احساستان ایجاد نمیشود؛ اما کار برای بعضی هنرمندها در حال حاضر به گونهای است که وقتی چشم هایت را که میبندی، میگویی خوب است اما چشمهایت را که باز میکنی هیجان زده میشوی؛ انگار سینما رفتهای. ما واقعا نمیبینیم نوازندههای حرفهای دنیا از این کارها بکنند. به البته بخشی از این ماجرا به فرهنگِ ما باز میگردد، ما ظواهرِ همه چیز را یاد میگیریم. البته باید توضیح دهم که چرا عنوانِ استاد را برای این بزرگان به کار نبردهام، چون این روزها کلمهی «استاد» خراب شده است؛ ما با این کلمهی زیبا بد برخورد کردهایم، آنقدر که من دلم نمیآید برای کسی از آن استفاده کنم.
ارکستر ملی
آن زمانی که رهبری ارکستر ملی را به من پیشنهاد دادند، اتفاقاتی در جریان بود و همه میخواستند تا این اتفاق را سیاسی کنند. البته که آقای «فخرالدینی» موزیسین و آهنگسازِ بزرگی است؛ اما در آن مقطع مدام سنهای ما را با هم مقایسه میکردند و میگفتند رهبر جدید برای این کار بسیار جوان است، به همین خاطر کنسرتِ اول ما بسیار حیاتی بود. خیلیها منتظر بودند بگویند من کاری نمیتوانم انجام دهم؛ اگرچه خودم ایمان داشتم که میتوانم این کار را بکنم؛ ارکستر 120 نفره بود و اولین قطعهی ما قطعهی «بیژن و منیژه» که برای ارکستر بزرگ نوشته شده بود، آن اجرا برای خودم خاطرهی بسیار جالبی است، به خصوص اینکه برای اولین بار بود که یک ارکستر رهبری میکردم. نوازندگان که شروع به نواختن کردند، تصویر از جلوی رویم رفت. احساس میکردم دارم آتش میگیرم. ما در آنارکستر نمیخواستیم به موسیقی گلها رجوع کنیم چون فکر میکردیم که موسیقی نسل ما نیست.
حسین علیزاده
آشنایی من با آقای علیزاده برای دورانِ قبل از هنرستان بود. پدر من موسیقیهای ایشان را بسیار دوست داشت و گوش میکرد تا به دورهای رسید که ایشان مدیر هنرستان شدند و پدر من رییس انجمن اولیا بودند. آن زمان دوران سختی برای هنرستان بود. آقای علیزاده با اداره مشکل داشت و یک روز آقای علیزاده را به هنرستان راه ندادند. من از همان زمان به ایشان ارادت داشتم و بهنوعی او را پدر معنویام میدانم. باید ازدریچهی چشم من ایشان را ببنید تا بفهمید که چقدر دوستش دارم. برای من موجود مقدسی است.
یادم میآید از دو سالگی که به شمال سفر میکردیم، من همواره برای خودم به عنوان سوغاتی گوش ماهی میآوردم و آنها را در شیشههای خالی میریختم، درش را میبستم و از صدایی که تولید میشد، لذت میبردم. از همان زمان، وقتی برایم موسیقی پخش میکردند واکنشهای متفاوتی نشان میدادم. بعد که بزرگتر شدم و یاد گرفتم با وسایل الکترونیکی کار کنم، موسیقی را از یک ضبط برای خودم پخش و خودم چیزهایی مینواختم و با ضبط دیگری رکورد میکردم. بعد که آنها را میشنیدم، کیف میکردم. شاید همهی اینها بود که پدرم متوجهی علاقهی من به موسیقی شد، ایشان خودش نوازندهی سنتور و از شاگردان استاد پایور بودند. اولین معلم من ایشان هستند و سنتور را به من تعلیم دادند. من اجازه نداشتم که به مضرابها یا سنتورِ او دست بزنم؛ اما زمانی که به اداره میرفت (او کارمند وزارت ارشاد بود) سراغِ سازش میرفتم و مینواختم. یکبار پدرم وقتی از سرکار به خانه بازمیگردد، صدای سنتور من را میشنود و به مادرم میگوید: «این بردیاست که دارد ساز میزند؟» و وقتی مادرم تایید میکند، با نگاهی جدیتر روی موسیقی ما کار کردم.
خانهای که من در آن بزرگ شدم، یک خانهی سه طبقه بود که در طبقهی بالایش خانوادهی آقای دهقانیار زندگی میکردند و «بهرام» - پسرخالهام- اهلِ موسیقی بود، در طبقهی وسط «کیوان» بود که او هم موسیقی کار میکرد و ما هم در طبقهی اول آن زندگی میکردیم. بهرام و کیوان چند سالی از من بزرگتر بودند، اما موسیقی همیشه در این خانه جریان داشت.
من دلم میخواست پیانو یاد بگیرم و پدرم اصرار داشت که ویولون بنوازم. یادم میآید کلی به این خاطر گریه کردم تا اینکه سالها بعد که ویلن نوازِ تقریبا خوبی شده بودم، در اتاقم مشغول تمرینِ رومنس فاماژور بتهوون بودم، وقتی از اتاق بیرون آمدم، دیدم پدرم که مردی بسیار جدی و کاریزماتیکی بود، دارد گریه میکند. پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده است؟» گفت به خاطر همین روز بود که میگفتم ویولون بزن. شاید همان انگیزهای شد که ویولن را جدیتر بگیرم.
اولین اجرا
من خیلی کودک بودم که در رادیو شروع به نواختن سنتور کردم، آقای نوذری همانجا من را دیدند و برای اجرا در برنامهی «صبح جمعه با شما» دعوت کردند. برنامه روزهای سهشنبه ضبط میشد و جمعهها پخش، یادم میآید در استودیو که باز شد، تعداد زیادی خانم به عنوان تماشاگر نشستهاند. در آن سن و سال به نظرم آمد که صد هزار نفر نشستهاند، به اندازهای هول شده بودم که احساس میکردم هر لحظه ممکن است قالب تهی کنم. آقای نوذری از من پرسیدند: «اثر چه کسی را میخواهی بنوازی؟» من که هول شده بودم به جای آنکه بگویم پدرم از تکنیکهای مختلف سنتور استفاده کرده است، گفتم پدرم یک سری قطعات را سر هم کرده است و ایشان هم دست گرفت. به هر حال آن برنامه را اجرا کردم و روزی که قرار بود از رادیو پخش شود، از یک ساعت قبلتر نشسته بودم پای رادیو و فکر میکردم دیگر مشهور شدهام و از در خانه که بیرون بروم، همه با انگشت نشانم خواهند داد. خب عوالم 7-6 سالگی بود.
هنرستان موسیقی
وقتی وارد هنرستان شدم با ارکستر جوانان تهران به رهبری آقای وحیدی آذر مینواختم و در اجرای قطعهی چهار فصل ویوالدی به عنوان سولیست ویولون بودم. ما یک اجرا هم در شیراز داشتیم که شبِ قبلش خانهی دوستم ماندم و وقتی به سالن رسیدم، به آقای وحیدی آذر گفتم که من نتهایم را نیاوردهام. دیگر هیچ کاری نمیشد کرد، قرار شد از روی نت آقای وحیدی آذر بنوازم و به همین خاطر در بخش زیادی از کنسرت پشتام به جمعیت بود؛ اما کنسرت به خوبی و خوشی تمام شد.
من از همان آغاز دورانِ هنرستان، در ارکستر هنرستان به عنوان سولیست مینواختم و هنوز درسام را تمام نکرده بودم که به عنوان نوازنده در صدا و سیما مشغول فعالیت شدم و آهنگسازی هم میکردم و برخی از ملودیهای قدیمی را برای ارکسترهای بزرگ تنظیم؛ در آن زمان دکتر ریاحی در بخش موسیقی صدا و سیما مسوؤلیت داشتند و انجمنی به نامِ «آهنگسازان جوان» وجود داشت. ایشان به کار جوانان بهای بسیاری میدادند و یکبار در جلسهای که با رییس سازمان صدا و سیما داشتیم، کار من را به عنوان جوانترین آهنگساز پخش کردند.
فعالیت در حوزهی موسیقی پاپ
از سالِ 78-77 شروع به ساخت موسیقی فیلم کردم. اول فیلمهای کوتاه و موسیقی برای تیزر مینوشتم. مثلا موسیقی اولین تیزرهای «فرش شفقی تبریز» برای من بود. در این چند دههای که در زمینهی موسیقی فعالیت داشتهام، در تمامی حوزهها کار کردم. مثلا مدتها با خوانندگانِ نسلِ اول موسیقی پاپ همکاری داشتم و در آثار و کنسرتهایشان مینواختم. آن زمان مثل حالا میرفتیم استودیو و خیلی هم نمیدانستیم که قرار است چه کسی آن را بخواند؟ در آن زمان چند قطعهی پاپ هم تنظیم کردم (مثلا برای خشایار اعتمادی) و چند قطعه هم ساختم، منتها تا به حال شش و هشت نساختم و همه هم میگفتند بردیا بلد نیست شش و هشت کار کند.
حالا که بیشتر به عنوان رهبرِ ارکستر و نوازندهی موسیقی کلاسیک فعالیت میکنم، آن دوران را کتمان نمیکنم؛ منتها سعی کردم در هر ژانری در بهترین سطح کار کنم. علاوه بر آن نخواستم در جریانی وارد شوم و بمانم، بلکه آن چیزی که لازم است بگیرم و بیرون بیایم؛ چون فکر میکنم آدم اگر خودش را در یک سطح نگاه دارد در مرداب افتاده است.
آموزشهای بینالمللی
بعد از سربازی ازدواج کردم و با همسرم (افروز) از ایران رفتیم تا در دانشگاه کلن آلمان موسیقی بخوانیم. مدتی بعد بار دیگر به ایران برگشتیم و من دوباره فعالیتهایم در ارکسترهای مختلف (ارکستر سمفونیک تهران، ارکستر فیلارمونی تهران و ارکستر شهرداری و ....) آغاز شد و همزمان موسیقی فیلم نیز میساختم که نتیجهی آن حدود 40 فیلم و سریال تاکنون شده است. اما اجرا همراه با ارکستر دیوان یکی از نقاطِ عطفِ زندگی موسیقایی من است.
نوازنده یا رهبرِ ارکستر
من عاشق نوازندگی و سازم هست؛ چون با ساز «ویلن» بزرگ شدم؛ نوازندگی را شاید گاهی بیشتر دوست دارم چون میتوانم با آن هر چیزی که در وجودم هست را بدون اینکه به کسی مطرح کنم یا با کسی حرف بزنم، بیان کنم؛ در رهبری باید تمام چیزهایی که در ذهنت هست را با نوازندگان در میان بگذاری تا آن صدایی که میخواهی از آنان بشنوی. نوازندگی جیزی است که از نفس خودم برمیآید، پیاده کردنِ احساس روی یک اثری که برای آهنگساز دیگری است و تو آن را مینوازی، بسیار سختتر است، باید بتوانی اول آن را در یک سطحِ استاندارد پیاده کنی و سپس احساسِ خودت را در آن دخیل کنی. من هیچزمانی با ویولون بداههنوازی نکردم. یکی از چیزهایی که شب عید دعا کردم این بود که امسال بتوانم با سازم تمرینِ بسیاری کنم. البته تا زمانی روزی چهار پنج ساعت تمرین داشتم؛ اما حالا کوران زندگی به همراه رهبری و آهنگسازی کمی مانع از این کار میشود؛ هر چند هر روز باید دست به ساز شوم. به عنوانِ یک نوازنده موقعیتی که حالا دارم را بسیار دوست دارم. اینکه در ارکسترهای بینالمللی و همراه با رهبران و نوازندگانِ بزرگ جهان ساز میزنم برایم خوشایندتر از آن است که با سمفونی 25 موتسارت را در اینجا اجرا و رهبری کنم.
همکاری با ارکستر دیوان
دوست بسیار عزیز و هنرمندم (لعیا اعتمادی) یک سال قبل از اینکه من وارد ارکستر دیوان شوم، با این ارکستر همکاری داشت و قطعهای از من را به «بارن بویم» نشان داد؛ خب این را دیگر همه میدانند که ایشان نفر اول دنیا در موسیقی کلاسیک است. بویم اثر را شنید و من مقابلش امتحان حضوری دادم و ایشان به من بورسیهی رهبری و نوازندگی و سپس گواهینامه از اپرای برلین دادند. بعد از بورسیهی اول دوباره بورسیه شدم و در این دوران با بسیاری از بزرگان موسیقی کار کردم و همچنان این همکاری ادامه دارد. من و دیگر نوازندگانِ این ارکستر روزی 8 ساعت تمرین میکنیم (بدون تعطیلی) و این شانس بزرگ من بوده است که کنارِ کسانی ساز زدهام که همهشان شمارهی یک دنیا هستند؛ برای مثال در 2009 در فستیوالی ساز زدم که بزرگترین سولیستهای جهان در آن بودند.
اخلاق در نوازندگی
من در همکاری با نوازندگانِ بزرگ بیش از هر چیزی اخلاق یاد گرفتم. اتفاقی که در موسیقیدانان ما کمتر دیده میشود. نوازندگانِ ما بیشترشان «شومن» شدهاند. داشتم نوازندگی تار فرهنگ شریف و جلیل شهناز و کمانچهنوازی بهاری و اصلا چرا راه دور برویم، «اردشیر کامکار» را میدیدم و متوجه شدم زمانی که چشمانتان را میبندید تا زمانی که آن را باز میکنید، هیچ فرقی در احساستان ایجاد نمیشود؛ اما کار برای بعضی هنرمندها در حال حاضر به گونهای است که وقتی چشم هایت را که میبندی، میگویی خوب است اما چشمهایت را که باز میکنی هیجان زده میشوی؛ انگار سینما رفتهای. ما واقعا نمیبینیم نوازندههای حرفهای دنیا از این کارها بکنند. به البته بخشی از این ماجرا به فرهنگِ ما باز میگردد، ما ظواهرِ همه چیز را یاد میگیریم. البته باید توضیح دهم که چرا عنوانِ استاد را برای این بزرگان به کار نبردهام، چون این روزها کلمهی «استاد» خراب شده است؛ ما با این کلمهی زیبا بد برخورد کردهایم، آنقدر که من دلم نمیآید برای کسی از آن استفاده کنم.
ارکستر ملی
آن زمانی که رهبری ارکستر ملی را به من پیشنهاد دادند، اتفاقاتی در جریان بود و همه میخواستند تا این اتفاق را سیاسی کنند. البته که آقای «فخرالدینی» موزیسین و آهنگسازِ بزرگی است؛ اما در آن مقطع مدام سنهای ما را با هم مقایسه میکردند و میگفتند رهبر جدید برای این کار بسیار جوان است، به همین خاطر کنسرتِ اول ما بسیار حیاتی بود. خیلیها منتظر بودند بگویند من کاری نمیتوانم انجام دهم؛ اگرچه خودم ایمان داشتم که میتوانم این کار را بکنم؛ ارکستر 120 نفره بود و اولین قطعهی ما قطعهی «بیژن و منیژه» که برای ارکستر بزرگ نوشته شده بود، آن اجرا برای خودم خاطرهی بسیار جالبی است، به خصوص اینکه برای اولین بار بود که یک ارکستر رهبری میکردم. نوازندگان که شروع به نواختن کردند، تصویر از جلوی رویم رفت. احساس میکردم دارم آتش میگیرم. ما در آنارکستر نمیخواستیم به موسیقی گلها رجوع کنیم چون فکر میکردیم که موسیقی نسل ما نیست.
حسین علیزاده
آشنایی من با آقای علیزاده برای دورانِ قبل از هنرستان بود. پدر من موسیقیهای ایشان را بسیار دوست داشت و گوش میکرد تا به دورهای رسید که ایشان مدیر هنرستان شدند و پدر من رییس انجمن اولیا بودند. آن زمان دوران سختی برای هنرستان بود. آقای علیزاده با اداره مشکل داشت و یک روز آقای علیزاده را به هنرستان راه ندادند. من از همان زمان به ایشان ارادت داشتم و بهنوعی او را پدر معنویام میدانم. باید ازدریچهی چشم من ایشان را ببنید تا بفهمید که چقدر دوستش دارم. برای من موجود مقدسی است.
دیدگاهها
بی همتا در اخلاق و فوقالعاده دوست داشتنی
افزودن یک دیدگاه جدید