برای ناصر چشمآذر و روح بیقرار و سرکشاش
با تو بدرود، ای مسافر، آقای عشق
[ آرش نصیری - روزنامهنگار، مدیر و مجری برنامه هزار صدا ]
یک روز بارانی بهاری، قاعدتاً باید روز دلانگیزی باشد؛ اما این بار فرق داشت و ناگهان باران عشق بند آمد و بانگ برآمد که خواجه برفت:
از شمار دو چشم یک تن کم
وز شمار خرد هزاران بیش
و در آن جمعه بارانی بهاری، موسیقی پاپ معاصر ایران یکی از بزرگترین نمادهایش را از دست داد.
***
حالا دیگر میتوانم بنویسم استاد ناصر چشمآذر. خودش اگر بود -با همان طنزی که نزدیکانش به یاد دارند- میگفت نگو استاد و بعد که میگفتی اگر شما استاد نیستی پس چه کسی استاد است، برایت اسامی تعدادی از بزرگان و اسطورههای موسیقی ایران را ردیف میکرد.
میگفت: «خواهش میکنم هرگز به هیچکس و حتی خودتان جایگاه ندهید. جایگاه ما بیش از آنچه هستیم، نیست.»
خودش البته جزء همان اسطورهها بود؛ اما با تواضع و قدرشناسی میخواست نام و جایگاه آنها را یادآوری کند و این، نشان از درک بالا و شناخت عمیقش از موسیقی داشت. او خودِ خودِ موسیقی و همواره مستِ موسیقی بود. لازم نبود زمینهسازی کند و آمادگی داشته باشد. هر بار که پشت سازی قرار میگرفت و نوایی را مترنم میکرد، اثر تازهای خلق میشد که هم مدرن بود و هم ریشه داشت؛ ریشه در اعماق موسیقی ایران؛ ریشه در روزهایی که کنار اسماعیلخان و برادرش استاد منوچهر چشمآذر ساز میزد و با موسیقی زندگی میکرد و با موسیقی زنده بود؛ ریشه در عمق وجود انسان. میزان توانایی و استعداد شگرفش آنقدر بود که شوریدهاش کند و همواره مست باشد: مست موسیقی و غرق در دریای عشق همیشگیاش.
***
میگویم استاد. نگاه میکند. به سرعت و قبل از آنکه چیزی بگوید، میپرسم: «عموناصر. زندهیاد اسماعیل چشمآذر چه گفت و چه آموزشهایی داد که همیشه جلوتر از سنتان بودهاید؟ در سیزده سالگی سرپرست ارکستر میشوید، در هجده سالگی خیلی از مدارج ترقی را طی میکنید و در آن سالها و در عنفوان جوانی، اینهمه آهنگهای زیبا میسازید؟»
میگوید: «تمام این احساسات که شما از آن حرف میزنید، از یک نت میآید. یک نت که به آن میگوییم نت پدال یا پایه. این نت پایه را هیچکس به من یاد نداد، جز پدرم. حالا من اولین اتود و اولین قطعهای که پدرم با آکاردئون به من یاد داد و خودش با کمانچه میزد را برای شما میزنم و امیدوارم جواب همه سوالات ذهنتان را با همین بدهم.» و ساز میزند. لابلایش توضیح میدهد: «آرامش» و بعد میگوید: «صحبت از «آن» بود و من گفتم که «آن» موسیقی من در همین نت پایه است. این «آن» همان است که نگهات میدارد. همین پدال است که نگهات میدارد. مثل هر چیزی که باید پایه داشته باشد. این نت از نظر من استعاره از چرخش کره زمین است و اشاره به عمق زندگی بشریت دارد.»
در تمام زندگیاش در همان عمق ماند. مظهر آرامش اما بیقرار بود. مگر میشود «باران عشق» را ساخت و اینهمه بیقرار و ناآرام بود. فقط با موسیقی آرام میگرفت و چهقدر خوب که همیشه موسیقی در او میجوشید و ملودی از وجود نازنیناش میتراوید. استاد ناصر چشمآذر مصداق پهلوان زنده بود. حالا هم زنده است.
***
بینقاب بود و صراحتی که در وجود و رفتارش وجود داشت، از صداقتش میآمد. هر آنچه که به نظرش درست میآمد را با صراحت هرچه تمامتر و بدون در نظر گرفتن ملاحظات و محافظهکاریهایی -که اغلب ما داریم- بیان میکرد. امکان نداشت از چیزی خوشش نیاید و صبر کند و بگذارد برای بعد. این رفتارها شوریدهتر نشانش میداد. هرگاه کسی بیش از آنچه هست ادعا میکرد، مثالهایی از آثار بزرگان موسیقی میزد و میگفت تو چه کار کردهای؟ اینجوری نمیگفت. صریحتر و تندتر، طوری که شاید ناراحتکننده بود؛ اما این استاد ناصر چشمآذر بود که داشت تحلیل میکرد؛ یکی از بزرگترینهای موسیقی ایران.
شناختش از کل موسیقی دستگاهی و موسیقی فاخر پاپ ایران شگفتانگیز بود. چهارگاهی که بر اساس یا تحت تأثیر آهنگی از استاد «صبا» در سال 1355 ساخته -و دریغا که در زمان حیاتش منتشر نشده- را اغلب آنهایی که با استاد نزدیکتر بوده و به اتاق کارش رفتهاند، شنیدهاند. یک اثر بینظیر و تأثیرگذار که رگههایی از ملودی «صبا» را در خود دارد اما مدرن است و ریشهدار. حیف که این اثر به رهبری و تنظیم و سرپرستی خودش اجرا نشد و مهجور ماند. کاری که حتی میتوانست مثل «باران عشق» فراگیر شود و البته فرقش با «باران عشق» این بود که اولی را خودش با آن انگشتان سحرانگیز با پیانو زده بود و چهارگاه -بنابر گفته خود استاد- برای هر نوازنده حدود 37 صفحه نت دارد و باید با ارکستر بزرگ و توسط نهادهای بزرگ مسئول منتشر میشد و نشد. استاد البته نگران نبود؛ چرا که چشمه موسیقیاش همچنان میجوشید. برای همین اهل نگاه کردن به گذشته نبود.
در جواب اینکه چرا تاکنون این اثر منتشر نشده، میگوید: «فرصتاش پیش نیامده. خیلی ساده. سرگرم کارهای دیگر بودم. حالا در 65 سالگی به این فکر افتادهام که تکیه کنم به کارهای گذشتهام. از جمله «چهارگاه»، از جمله قطعهای که برای حضرت علی(ع) ضبط کردهام. یک قطعه هم برای حضرت محمد(ص) ساختهام. میخواهم این قطعات را به صورت رایگان پخش کنم. دنبال پولش نیستم. دنبال حالش هستم، اگر در آن حالی وجود داشته باشد.»
بدون هرگونه ریاکاری تِم مذهبی داشت. تمثال مبارک امام علی(ع) رکن ثابت دیوار اتاقش و نام مبارک حضرت، تکیه کلامش بود. ماجرای بیماریاش در 9 سالگی را بارها گفته است. اینکه مدتها خواب نداشت و کابوسها دست از سرش برنمیداشتند تا اینکه او را بردند پیش دکتر اعصاب و روان: «اسم دکتر علیاصغر خوشنویس بود. او به من دوا داد و گفت نصفش را بخور. خوردم، خوابیدم و تا ته خواب را دیدم. اقیانوس بود. رفتم به قعر اقیانوس. انتهای اقیانوس. آنجا علی(ع) از دل اقیانوس میجوشید. انوار علی(ع) مرا احاطه کرده بود و دلم روشن شد. ایمان و اعتقاد، بشر را زنده میکند. تا ایمان نداشته باشی، هیچی. من آذریام. بچه سرزمینِ لزگی. آرامش را دوست دارم اما چه نوع آرامش؟ از این نوع آرامش.» وقتی این جملهها را میگفت غرق آرامش بود.
عرفان و ایمانش مختص خودش بود و بنا بر درک و دریافت ویژهاش. ایمان به سبک مردی که در او موسیقی میجوشد و همواره زیر باران عشق قدم میزند.
***
با بسیاری از موزیسنهای جوان رفاقت داشت؛ انگار که هیچ فاصله سنی بین آنها وجود ندارد. خودش فاصلهها را برمیداشت و اغراق درباره خودش و آثارش را دوست نداشت. وقتی از این گفتیم که آهنگ «هجرت» آنقدر بینظیر و ماندگار است که بعد از گذشتن چهل سال هنوز انگار تازه است، یادش نمیرود که از ستارههای آن دهه و تأثیرشان بگوید: «وقتی میخواهید چیزی را با چیزی قیاس کنید، بهتر است یک مقداری به آن هم حجم کیفیتی و هم حجم کمیتی بدهید. «هجرت» در یک دهه ساخته شده که به آن میگوییم دهه پنجاه. پس ما باید برویم ببینیم در دهه پنجاه چه کارهای دیگری ضبط میشد. اگر به دقت همهچیز را ارزیابی کنید، میبینید که کارهای باارزش دیگری هم در آن زمان ساخته میشد، مثل کارهای استاد واروژان: «پل»، «خوابم یا بیدارم»، «باور کن صدامو باور کن» و... پس متوجه میشویم «هجرت» از مشتقات و منشعبات آن دهه است. آن زمان کیفیت بالا بود. نوازندگیها خوب بود. ضبطها خوب بود. آدمها زندگی را قابل باورتر میدانستند و هر چیز خوب را باور میکردند. تا یک ملودی به گوششان میرسید، نمیخواندند که آلبوم کنند! مثل جوانان امروز که کارها همه پر از گیتار، همه پر از ناله و همه پر از اوج و فرودهای شبیه به هم است. طبیعی است که تأثیر این آهنگها هم در همان حد خواهد بود. «هجرت» یا امثال آن از برکات و تفکرات دههای است که حال آهنگسازها خوب بوده. برعکس الان که حالها خوب نیست. وقتی منِ نوعی میبینم موسیقی «خدای آسمانها»ی مرا برداشتهاند و در فیلم «چیزی که مردان درباره زنان نمیدانند» گذاشتهاند و دست من به جایی بند نیست، چگونه میتوانم اهمیت بدهم به کاری که میکنم؟ چرا شما الان هیچ شباهتی بین «پل» واروژان و «هجرت» ناصر چشمآذر پیدا نمیکنید؟ برای اینکه آنها دنبال همدیگر نبودند و هرکدام دنبال تفکر خودشان و تبادل افکار خودشان با اجتماع بودند.»
با این نگاه بود که همچنان کار میکرد و فعال بود. خودش به تنهایی یک ارکستر کامل بود. میخواست بسیاری از کارهای دلیاش را آلبوم کند؛ اما افسوس که اجل مهلت نداد. خودش گفته بود: «میخواهم این کارهای دلی را آلبوم کنم. هر کسی که میشنود، میپرسد چند وقت روی این آهنگ کار کردهای؟ میگویم دلی است و بداهه زدهام. میزنم و میخوانم. من شاعر سرخودم! خواننده سرخودم! ادعا ندارم، ولی برای توصیف خودم هر کاری میکنم.»
و برای توصیف خودش هر کاری میکرد. دنبال حال موسیقی بود. حالی که خودش میکرد و مثل باران عشق بر شنوندگان آثارش میبارید و برایشان نوستالژی میساخت. افسوس که نگذاشتند. افسوس که دلآزرده بود از کسانی که به جای حمایت از این هنرمند پیشکسوت، جلویش سنگ میانداختند و بنا بر آنچه که برادر همسرش -شاهد احمدلو- و اشکان خطیبی در مراسم تشییعاش گفتند، هم جلوی کنسرتاش را گرفته بودند و هم به تلویزیون راهش ندادند. فکرش را بکنید: استاد ناصر چشمآذر را! هماو که «باران عشق»اش را میلیونها بار و در ملکوتیترین ساعات برنامههایشان پخش کردهاند!
***
روی دیوار اتاق کارش تصویر بزرگی بود از نقاشی چهره خودش در کنار اسطورههای موسیقی پاپ که با همه وجود باورشان داشت: منوچهر چشمآذر، حسن شماعيزاده، اسفنديار منفردزاده، پرويز اتابكي، واروژان و پرويز مقصدي.
میگفت که «هجرت» را دوست دارد و در یک روز بارانی رفت تا باران عشق شود و بر ما ببارد. رفت تا با خسرو شکیبایی «مادر من، مادر من، تو یاری و یاور من» را بخواند و با واروژان، پرویز اتابکی و پرویز مقصدی بنشیند و زیباترین موسیقیها را بنویسد و بنوازد. لابد روح بیقرارش اینگونه آرامتر است. گفته بود: «من کلاً از زندگی سیرم. خستهام. از سؤال و جواب خستهام. دلم میخواهد که فقط مهلتی ایجاد شود که بنشینم و ساز بزنم، آهنگ بسازم و ضبط کنم و بگذارم گوش کنید. بعد بروم جایی که دستتان به من نرسد که بپرسید «چهطور شد که اینها را ساختی؟»
شیوه رفتنش را هم خودش انتخاب کرد. صبحانهاش را خورد و رفت در اتاق کارش، اندکی پیانو زد و بعد سرش را گذاشت گوشهی پیانو و رفت. یک کوچ رشکبرانگیز از آنگونه که عطار برای عرفا و کوچشان از این دنیا نوشته است. رفت همانجا که میخواست. آنجا دیگر کسی از او نمیپرسد که این موسیقیها از کجای وجودت بیرون میآمدند که اینگونه بر دلها مینشستند. لابد از همانجا روح عاشقش که باران شده، صدای ویولن دخترش «رعنا» را میشنود که میبالد و بزرگ میشود و او از خوشحالی بال در میآورد. خودش گفته بود که وقتی ساز دخترش را میشنود، از خوشحالی میخواهد بال در بیاورد.
***
خداحافظ عموناصر! شما تا همیشه میمانید. ما یک دنیا حال خوب به شما بدهکاریم که خون به رگهای تنمان دادید:
«با تو بدرود ای مسافر
هجرت تو بیخطر باد
پُرتپش باشه دلی که
خون به رگهای تنم داد»
* نقل قولهای داخل متن از گزارشی از دیدار با استاد چشمآذر نوشتهی نگارنده است که پیش از این در «موسیقی ما» منتشر شده بود:
منبع:
سایت موسیقی ما
تاریخ انتشار : جمعه 21 اردیبهشت 1397 - 15:01
دیدگاهها
خاطرم هست كنسرت ارديبهشت ٩٠ حامي سالن اريكه ايرانيان ايشون و همسرشون رو ديدم و لحظه شماري ميكردم بعد كنسرت با ايشون عكس بندازم بعد كنسرت وقتي رفتيم عكس بندازيم تو اون شلوغي انقدر صبر داشتن تا بتونيم بهترين عكسو بگيريم روحشون شاد مرسي از شما بابت اين تصوير سازي درست و زيبا
افزودن یک دیدگاه جدید