...من از زمانى كه قلب، خود را گم كرده است مى ترسم
من از تصور بيهودگى اين همه دست
و از تجسم بيگانگى اين همه صورت ميترسم
من مثل دانش آموزى كه درس هندسه اش را ديوانه وار دوست ميدارد تنها هستم
و فكر ميكنم كه باغچه را ميشود به بيمارستان برد
من فكر ميكنم...
من فكر ميكنم...
من فكر ميكنم...
و قلب باغچه در زير آفتاب ورم كرده
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهى ميشود...
(( فروغ فرخزاد))
...من از زمانى كه قلب، خود را گم كرده است مى ترسم
من از تصور بيهودگى اين همه دست
و از تجسم بيگانگى اين همه صورت ميترسم
من مثل دانش آموزى كه درس هندسه اش را ديوانه وار دوست ميدارد تنها هستم
و فكر ميكنم كه باغچه را ميشود به بيمارستان برد
من فكر ميكنم...
من فكر ميكنم...
من فكر ميكنم...
و قلب باغچه در زير آفتاب ورم كرده
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهى ميشود...
(( فروغ فرخزاد))